سیب سرخ حوا

دستم را داغ مےگذارم
که نبینمت دیگر ،
تو اما هر شب
داغم را تازه مےکنے ...

 

نوشته شده در سه شنبه 21 / 8 / 1391برچسب:,ساعت 13:54 توسط kimia| |

دروغ میگفت دیگری را دوست میداشت

بارها به او گفتم دوستت دارم تو هم مرا دوست میداری؟

گفت:اری

تا دیدی خاموش بودم رفتی ...

اخر از چشم شکیبم افتاد

گفتم: راست بگو تورا خواهم بخشید

ایا دل به دیگری بسته ای؟

گفت: نه

فریاد زدم راستش را بگو هرچه باشد خواهم بخشید واز گناهت هر

 چه سنگین باشد خواهم گذشت....

عاقبت با ارزویی فراوان امد گفت:مرا ببخش دیگری را

 دوست دارم

گفتم حالا که تو سالها به من دروغ گفتی این بار من هم به تو دروغ گفتم

هرگز تو را نخواهم بخشید....

 

 

نوشته شده در دو شنبه 21 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 13:36 توسط kimia| |

خدایا!

دستم به آسمانت نمیرسد

اما تو که دستت به زمین میرسد...

بلندم کن!

 

 

 

نوشته شده در جمعه 11 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 14:48 توسط kimia| |

کســـــی چــــــه می دانــــــــد

  شاید شیــــطان ، عاشـــــق حــــــوا شده بـــود

!!...که بــــر آدم سجـــــــده نکــــرد

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط kimia| |

 

حواسم باشد

بذر عشق تو را که روی دلم میکارم

شاید همان سیب ممنوعه ای را ثمر دهد

....که هر دویمان را از بهشت بیرون کند

 

 

نوشته شده در جمعه 28 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 18:16 توسط kimia| |

هروقت زندگی بهت ضربه زد,

آروم لبخند بزن و بهش بگو: (جوجه همه ی زورت همین بود؟!)

نوشته شده در چهار شنبه 26 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 18:15 توسط kimia| |

دیدن تو مثل کشیدن کبریت درباد است

                                   آخرین کبریت رو به یادتو میکشم

                                                                     هرچه باداباد.... 

 

نوشته شده در چهار شنبه 26 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 13:22 توسط kimia| |

مرد دستانش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت

خدایا سلام

امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم

امشب به کسی برای شنیدن نیاز دارم

به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم

!خدایا تو خود شاهدی که به تنهایی نمی توانم

از تو می خواهم تا خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی

به من ایمانی عطا کن تا بدون ترس و واهمه ای

با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم

خدایا از تو سپاسگزارم که به حرفهایم گوش دادی

شب بخیر . دوستت دارم

!آنگاه زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن

و سینه سرخی آواز خواند

!اما مرد نشنید . پس دوباره گفت :خدایا با من حرف بزن

و آسمان غرشی کرد . اما مرد نشنید

!به اطراف نگاهی انداخت و گفت : خدایا بگذار تا تو را ببینم

و ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد

!اما مرد ندید و فریاد زد: خدایا معجزه ای به من نشان بده

و نوزادی به دنیا آمد . اما مرد متوجه نشد

در نا امیدی گریه سر داد و گفت : خدایا مرا لمس کن

!بگذار بدانم که در این جا حضور داری

پروانه ای روی شانه هایش نشست . اما او آنرا دور کرد.

مرد فریاد زد که به کمکت نیاز دارم و نامه ای دریافت کرد

پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده.

!اما او آنرا خواند و به کناری انداخت و از آنجا دور شد

خدا در همین جاست . همین نزدیکیها

در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت

نعمتهای خداوند ممکن است آنطور که منتظرش هستید بدستتان نرسد!

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 25 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 22:34 توسط kimia| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت